مداری

لغت نامه دهخدا

مداری. [ م َ را ] ( ع اِ ) ج ِ مِدری ̍ و مِدراة و مَدریَة است. ( از اقرب الموارد ). رجوع به هر یک از این لغات شود.
مداری. [ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مدار. رجوع به مدار شود.
مداری. [ م ُ ] ( ع ص ) نرمی کننده. ( آنندراج ). ریاکار. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

نرمی کننده

جمله سازی با مداری

پدر بد مرا نامداری دلیر همه ساله بودی به نخجیر شیر
نه بر کوه بر نامداری بماند نه در کوهپایه سواری بماند
سوی شهر بسته مدارید راه که تا هر چه خواهد بخرد سپاه
چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت
زاهد، ره اسلام مداری بگذار دین را به بتان باختن ایمان من است