بشناختن

لغت نامه دهخدا

بشناختن. [ ب ِ ت َ ] ( مص ) فهم کردن. ( زمخشری ). تمیز دادن. درک کردن. دریافتن: بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است. ( کلیله و دمنه ). رجوع به شناختن شود.

جمله سازی با بشناختن

هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید موجب دیوانگیست آفت بشناختن
چو شه نام پرسید و بشناختن فلک مهره در ششدر انداختش!
حق ما بشناس و خود واجب کند حق چاکر پیشگان بشناختن
وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ ای، و لا تناسوا در میان خویش فضل و افزونی یکدیگر بشناختن فرو مگذارید، و تا توانید بعفو کوشید: إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ که اللَّه تعالی آنچه شما میکنید از عفو می‌بیند و بدان پاداش دهد.
تو نتانی ابروی من ساختن چون توانی جان من بشناختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تعداد
تعداد
کون کردن
کون کردن
داشاق
داشاق
فال امروز
فال امروز