چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
چون عجوز این سخن آورد بگوش خنده ای برزد و آمد به خروش
با حریصان عجوز دنیا را زن مخوانید شوهر دگرست
پهلوان گفت بدان پیر عجوز که تو با این همه آزار هنوز
شیخ الاسلام گفت: وقتی امیرجهٔ سفال فروش بر در دکان بود یکی فراد کان وی شد، ساعتی بنشست، عجوزی فراز آمد گفت: هین ای زراق! فلانکس برفت به جنازه نمیآیی؟ و برفت امیرجه در پیش دکان ویرا ندید. ساعتی وی بیرون آمد آن مرد ویرا گفت: کجا بودی؟ گفت در پیش دکان. گفت: من درآمدم ترا ندیدم گفت: آن عجوز دیدی که فراز آمد گفت: فلانکس برفت به یمن یکی برفته بود، بشدم و نماز بر جنازه کردم و باز آمدم، این در راه افتاده بود برگرفتم، خواهی؟ پارهٔ جزع یمانی بود.