لغت نامه دهخدا
فرکندن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص ) پوسیدن. متلاشی شدن. ( یادداشت به خط مؤلف ):
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه جوشنت بفرکند.عماره مروزی.
فرکندن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص ) پوسیدن. متلاشی شدن. ( یادداشت به خط مؤلف ):
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه جوشنت بفرکند.عماره مروزی.
(فَ کَ دَ ) (مص م. ) فرسودن.
۱. برکندن، کندن.
۲. کندن جوی و راه آب در زمین.
۳. فرسودن، کهنه کردن: دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی: شاعران بی دیوان: ۱۱۴ ).
فرسودن.