نیکو اندام

لغت نامه دهخدا

نیکواندام. [ اَ ] ( ص مرکب ) خوش اندام. خوش ترکیب: مطرهف؛ مرد تمام خلقت نیکواندام.ظبیة همیر؛ آهو ماده نیکواندام. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

خوش اندام ٠ خوش ترکیب ٠

جمله سازی با نیکو اندام

تا نمودی به ته پیرهن اندام چو سیم نازنین تر ز همه سیمبرانت خوانم
همه اندام او از هم فروشد برآمد جان و دل در غم فرو شد
کدام زنده توان یافت در همه دنیا که نی طعام تواش جای روح در اندام
اگر معشوق سیم اندام اهلست کشیدن از رقیبان جور سهلست
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام ز روش کلبه احزان ما منوّر شد
ده و دو ست اندام او هر چه هست هر اندام را استخوانست شست