جمالی صافی

لغت نامه دهخدا

جمالی صافی. [ ج َ لی ی ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوسعید از محدثان است. وی از ابوعلی حسن بن احمدبن بناء مقری روایت شنیده و سمعانی از او روایت استماع کرده است. ( لباب الانساب ).

فرهنگ فارسی

ابن عبدالله مکنی به ابو سعید از محدثان است وی از ابو علی حسن بن احمد بن بنائ مقری روایت شنیده و سمعانی از او روایت استماع کرده است.

جمله سازی با جمالی صافی

از دور به نظاره توان کرد نگاهی و ز طرف تتق جلوه توان داد جمالی
نسبت جد از جمال تو کمالی یافته است صورت جود از کمال تو جمالی یافته است
از دیدن جمالی کو حسن آفریند بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید
ای جمالی که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بی‌نیازی تو بخون حیرت می‌نویسند.
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه به من نمود جمالی ز آفتاب انور
شهره شهر شود هر که جمالی دارد کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال درخت فال درخت فال تماس فال تماس فال عشقی فال عشقی