لغت نامه دهخدا
بی عاشقی. [ ش ِ ] ( حامص مرکب ) ( از: بی + عاشق + ی ) بدون عاشقی. بی عشق ورزی:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نَفَسی داری و نَفْسی، بکوش.سعدی.رجوع به عاشقی شود.
بی عاشقی. [ ش ِ ] ( حامص مرکب ) ( از: بی + عاشق + ی ) بدون عاشقی. بی عشق ورزی:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نَفَسی داری و نَفْسی، بکوش.سعدی.رجوع به عاشقی شود.
بدون عاشقی. بی عشق ورزی
💡 عمر بی عاشقی مدان بحساب کان برون از شمار خواهد بود»
💡 حیف بود مردن بی عاشقی تا نفسی داری و نفسی بکوش
💡 دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
💡 نداند هرکه او شوقی ندارد که دل بی عاشقی کامی ندارد
💡 دردها را عشق درمان میکند درد را بی عاشقی درمان کجا