غلط گو

لغت نامه دهخدا

غلط گو.[ غ َ ل َ ] ( نف مرکب ) غلطگوی. رجوع به غلطگوی شود.

جمله سازی با غلط گو

توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز که روی‌ کار جهان پشت ‌کار آینه است
منم که نور خرد در چراغ من غلط است بجز هوای جنون در دماغ من غلط است
بعد از مدتى براى بار دوّم آن مرد را در خواب ديد و به او پرخاش كرد كه: آن نشانىهايى كه به من دادى غلط بود.
در این گیرودار آقا می‌خواهند بروند آمریکا چه غلطی بکنند؟ می‌خواهی انگلیسی یاد بگیری یا عیش‌ونوش کنی؟
ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه
رد پندار غلط انسانى كه خيال مى كند مال دنيا به او جلودانگى مى بخشد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
زورق
زورق
کردار
کردار
خوار
خوار
همپایه
همپایه