چراغی

لغت نامه دهخدا

چراغی. [ چ َ / چ ِ ] ( ص نسبی، اِ ) خادم امرد صوفیان در خانقاه. مثال:چراغی مرشد آمد؛ یعنی شاگرد و خادم مرشد آمد. رجوع به چراغ شود. || زمینی که وقف شده باشد ازبرای مسجد و اماکن متبرکه. || نذری که جهت روشنائی و اماکن متبرکه به خدام دهند. || صدقه ای که بدرویشانی دهند که در شب قدم میزنند. || پولی که به فالگو دهند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

خادم امرد صوفیان در خانقاه. یا پولی که بفالگو دهند. یا صدقه ایکه بدوریشانی دهند.

جمله سازی با چراغی

تو فروغ صبح و من پایان روز در ضمیر من چراغی بر فروز
می‌کشد استارگان را یک به یک تا که نفروزد چراغی از فلک
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میسترس
میسترس
کونی
کونی
مجال
مجال
فال امروز
فال امروز