دلسرد

لغت نامه دهخدا

دلسرد. [ دِ س َ ] ( ص مرکب ) سرددل. بی شوق. بی رغبت. بی میل. ( ناظم الاطباء ):
بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا.غنی ( از آنندراج ).|| مأیوس. ناامید.

فرهنگ معین

( ~. سَ ) (ص مر. ) ۱ - بی شوق، بی میل. ۲ - مأیوس، ناامید.

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ دلگرم] افسرده، ناامید.
۲. مٲیوس
۳. کسی که شوق و رغبت به کاری نداشته باشد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی شوق بی رغبت بی میل افسرده. ۲ - مایوس نا امید.

ویکی واژه

بی شوق، بی میل.
مأیوس، ناامید.

جمله سازی با دلسرد

ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین