لغت نامه دهخدا
چارگوشه. [ ش َ / ش ِ ] ( اِ مرکب ) هر چیز را گویند که مربع باشد. ( برهان ). ذو اربعة زوایا. چارگوشه ای. چارزاویه ای. || کنایه از تخت پادشاهان است که بعربی «سریر» خوانند. ( برهان ). کنایه از تخت بود که آنرا«پات » و «گاه » نیز گویند و به تازی «سریر» خوانند. ( آنندراج ). || چاردیواری. خانه کوچک. گوشه. زاویه:
آن را که چارگوشه عزلت میسر است
گو پنج نوبة زن که شه هفت کشور است.اثیرالدین ( از آنندراج ). || کنایه از تابوت هم هست. ( برهان ) ( آنندراج ).
|| چارسمت. چارطرف. چارجانب:
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت بر چارگوشه جهان.فردوسی.ندای هاتف غیبی ز چارگوشه عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبت لا.خاقانی.چون فرو دید چارگوشه کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ.نظامی.و رجوع به چهارگوشه شود.