تبصل

لغت نامه دهخدا

تبصل. [ ت َ ب َص ْ ص ُ ] ( ع مص ) پوست باز کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || برهنه کردن کسی را از جامه اش. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || تبصلوه؛ بسیار سؤال کردند از وی تا سپری شد آنچه نزد او بود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || تبصل چیزی؛ دوچندان شدن آن، چنانکه دوچندانی پوست پیاز: تبصل الشی ٔ؛ تضاعف، تضاعف قشر البصلة. ( از اقرب الموارد ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حلما
حلما
عمیق
عمیق
تزویر
تزویر
همپایه
همپایه