وارد گشتن

لغت نامه دهخدا

وارد گشتن. [ رِ گ َت َ ] ( مص مرکب ) درآمدن. ( یادداشت مؤلف ). داخل شدن.ورود. وارد شدن. || مطلع گشتن. واقف گشتن. به رموز کاری آشنا شدن. و رجوع به وارد شدن شود.

فرهنگ فارسی

در آمدن داخل شدن

جمله سازی با وارد گشتن

ما در این شهر گداییم و گدای خودتیم به تو وارد شده نازل به فنای خودتیم
نصّ قرآن به نام خالق ما وارد است قوله «له الاسما»
بر آدمی ز غفلت اگر واردی رود تو نیز درگذر که ز فرزند آدم است
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
غریبی گر شود وارد به ایشان به چشم خود نهند از مهر، جایش
گفت شه بهر چه مقصود آمدی چیست مطلب کاین چنین وارد شدی