خیزران مثجر
فرهنگ فارسی
جمله سازی با خیزران مثجر
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
به طشت زر سر سبط رسول جا دادی ز خیزران به لبش چوب آشنا کردی
فرسود خیزران شد و آمود خاک و خون لعلی که بوسه داد پیمبر مکررش
از قضا معشوق آن دل داده مرد شد چو شاخ خیزران باریک و زرد