کاه کن
فرهنگ فارسی
جمله سازی با کاه کن
چو خوشه سر بسوی ماه میشد دلی چون خور رخی چون کاه میشد
توئی بر روی این یم یک پر کاه کجا گردی ز قعر بحر آگاه
با اعتماد صابری با عشق کردم کافری در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را
خصوصاً که بر خاطر پادشاه چه کوه اُحُد از گرانی چه کاه
مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال