لغت نامه دهخدا
جهاندار کآواز ایشان شنید
عنان را بپیچید و زانو کشید.فردوسی.نپیچید ازین رفتن از من عنان
نترسد اگر دشمن آید دمان.فردوسی.عنان به که پیچم از آن پیشتر
که ایشان ز ما بازپیچند سر.نظامی.چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام.نظامی. || منحرف کردن. بسوی دیگر بردن. از راه بگرداندن:
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مپیچان عنان من از راه بخت.نظامی.روزی بپای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست.سعدی.در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی میکند دیوانه ما را.صائب ( از آنندراج ).- عنان از عنان کسی نپیچیدن؛ ترک او نگفتن. از همراهی با او دست برنداشتن. از او کرانه نکردن:
عنان از عنانت نپیچم براه
خرامان بیایم بنزدیک شاه.فردوسی.- عنان بر چیزی پیچیدن؛ روی بدان سوی آوردن:
ایاز آن فتنه را چون در قفا دید
عنان بر جلوه خورشید پیچید.حکیم زلالی ( از آنندراج ).