دل رفته
فرهنگ فارسی
جمله سازی با دل رفته
باش چندان که دل رفته به جا باز آید گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی
خدا را یافتم بیعقل و بیخویش حجاب پردهٔ دل رفته از پیش
صبر اندک و عشق آمده دل رفته زدست خصم آگه و او سرکش و من سودائی
به یاد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم خیال رفته و دل رفته و سعیدا نیز
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
دل گمگشته خود جستم و دربانش گفت که دل رفته درین کوی کرا باز آمد؟