عذرخواه

لغت نامه دهخدا

عذرخواه. [ ع ُ خوا / خا] ( نف مرکب ) پوزش خواه. که معذرت خواهد:
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و عذرخواه آمدند.فردوسی.اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید.خاقانی.فرستادش به دست عذرخواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان.نظامی.به مهلت ز شب عذرخواه آمدم
ز میدان سوی خوابگاه آمدم.نظامی.جرم دل عذرخواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست.نظامی.آنچه من دادمش بهم پیوست
پیشم آورد و عذرخواه نشست.نظامی.عذرخواه عقل کل و جان توئی
جان جان و تابش مرجان توئی.مولوی.نیامد بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستی گناه.سعدی ( بوستان ).عذرخواهان را خطا کاری ببخش
زینهاری را بجان ده زینهار.سعدی.هنوز ار سر صلح داری چه بیم
دَرِ عذرخواهان نبندد کریم.سعدی ( بوستان ).گرم ترانه چنگ و صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است.حافظ.

فرهنگ عمید

کسی که عذر می آورد و طلب بخشایس می کند، عذرخواهنده.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آن که پوزش خواهد معتذر پوزش خواهنده.

جمله سازی با عذرخواه

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه که ندانستم خدا بر من گواه
آن دم که زاهدان عمل آرند در حساب لطف تو آه اگر نشود عذرخواه ما
اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده‌ام
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
دل با همه زخم های کاری باز از مژه ی تو عذرخواه است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دلایل
دلایل
آب از دستش نمی‌چکد
آب از دستش نمی‌چکد
اندر
اندر
سپور
سپور