دردستان

لغت نامه دهخدا

دردستان. [ دَس ِ ] ( نف مرکب ) دردستاننده. دردچین. ستاننده درد. دردگیرنده. || بمجاز، غمخوار:
من دردستان تو نهانی
تو درد دل که می ستانی ؟نظامی.

فرهنگ عمید

ستانندۀ درد، آن که یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد، دردبرچین، دردچین.

جمله سازی با دردستان

گر به فغان من ترا دردسری ست، باز ده نیستم آن طمع که تو دردستان من شوی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال جذب فال جذب فال لنورماند فال لنورماند فال عشق فال عشق فال ماهجونگ فال ماهجونگ