بروی

لغت نامه دهخدا

بروی. [ ب َ / ب ُ ] ( اِ ) ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود:
سوی حجره خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی.همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی.همه دل پر از کین وپرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.فردوسی.نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.فردوسی.، بر وی. [ ب َ وَ / وِ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) ( از: بر + ضمیر وی ) بر او. ( ناظم الاطباء ). برو. رجوع به وی شود.

فرهنگ فارسی

براو.

جمله سازی با بروی

من نمی‌دانستم که پدرم پولهای آن مرد را همان روز به او برگردانده و به او گفته: «شما بروید ما خودمان بعداً می‌آییم».
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
گر به این دستور آرد روی دلها را به خود قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست
تننت در ۲۲ دسامبر ۲۰۲۰ در سن ۵۰ سالگی درگذشت. پلیس برویکشر، اسکاتلند مرگ وی را «ناگهانی» توصیف کرد و گفت هیچ شرایط مشکوکی وجود نداشته است.
قبله ی عشاق طاق ابروی یار است و بس مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
از باشگاه‌هایی که در آن بازی کرده‌است می‌توان به باشگاه فوتبال زبرویوفکا برنو اشاره کرد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ار یعنی چه؟
ار یعنی چه؟
هول یعنی چه؟
هول یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز