لغت نامه دهخدا
بی شوخی. ( ص مرکب، ق مرکب ) ( از: بی + شوخی ) بی مزاح. جداً. ( یادداشت مؤلف ): این سخن بیشوخی می گویم؛ بجد می گویم. از سر هزل نمی گویم.
بی شوخی. ( ص مرکب، ق مرکب ) ( از: بی + شوخی ) بی مزاح. جداً. ( یادداشت مؤلف ): این سخن بیشوخی می گویم؛ بجد می گویم. از سر هزل نمی گویم.
بی مزاح ٠ جدا ٠ این سخن بیشوخی می گویم بجد می گویم ٠ از سر هزل نمی گویم ٠
💡 عالمی را تو به شوخی دل و جان سوختهای ای پسر این همه شوخی ز که آموختهای
💡 او به خاطر سرزندگی در اجراهای زنده روی صحنه شهرت داشت، که طی آنها، او مهارتش در نواختن چندین ساز بهطور همزمان را با شوخی و غرولندهای سیاسی به نمایش میگذاشت.
💡 در بازگشت به کانادا، او تحصیلاتش را در زمینهٔ نوازندگی گیتار کلاسیک و جاز در کنسرواتور سلطنتی موسیقی، دانشگاه یورک و کالج موسیقی برکلی پی گرفت. وی همیشه با شوخی و طعنه میگوید که تلاش زیادی کرده تا تمام این آموختهها را فراموش کرده و کنار بگذارد تا بتواند خود را در موسیقی سینهبهسینهٔ کولیها غرقکند.
💡 ز شوخی تنگ در بر عکس جانان را کشد هر دم نمیباشد رقیبی بدتر از آیینه عاشق را
💡 گهی با سایه در شوخی گهی با جلوه در مستی چها در سر ندارد سرو آزادی که من دیدم