لغت نامه دهخدا
سردنفس. [ س َ ن َ ف َ ] ( ص مرکب ) آنکه دم گیرا نداشته باشد. ( آنندراج ):
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.نظامی.در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا.صائب.
سردنفس. [ س َ ن َ ف َ ] ( ص مرکب ) آنکه دم گیرا نداشته باشد. ( آنندراج ):
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.نظامی.در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا.صائب.
آنکه دم گیرا نداشته باشد
💡 در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
💡 با یک هستی چه گوئی ای سرد نفس چون نیست بود آن همه چیز این همه کس
💡 از مردمان سرد نفس تیره می شوی آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
💡 چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
💡 دولت سرد نفس زود به سر می آید که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
💡 مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح