سر و برگ. [ س َ رُ ب َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خیال. ( غیاث ). دماغ. ( آنندراج ). میل.هوی. خواهش: به سعی عاشقانه طبع او چون مایل افتاده سلیم از شوق آن دایم سر و برگ غزل دارد.محمدقلی سلیم ( از آنندراج ).ما به شوق ناله از بلبل به گلشن میرویم ورنه کی ما را سر و برگ تماشای گل است.ظفرخان احسن ( ازآنندراج ).
فرهنگ فارسی
خیال. دماغ. میل. هوی. خواهش. یا پرده.
جمله سازی با سر و برگ
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت که بود باز سر و برگ نسترنش
سر و برگ هر شمع یا گل ندارم دل صبر (و) تاب تحمل ندارم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست دل آب میشود که به رفتار میرسم
امسال مکرر است وقت گل و مل وز غم سر و برگ ندارد بلبل