دل پرسی

لغت نامه دهخدا

دل پرسی. [ دِ پ ُ ] ( حامص مرکب ) احوال پرسی. ( آنندراج ):
دل پرسی رقیب در افسردگی مکن
چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج.رفیع ( از آنندراج ).غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مرا
سوی ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن.صبحی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

احوال پرسی.

جمله سازی با دل پرسی

تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت زده‌ای زخم و به دل پرسی داغ آمده‌ای
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
ز دل پرسی مکان را وضع با این جوابست اینکه لایبقی ز مانین
هلال ناخن از گلهای داغم دست بردارد به دل پرسی اگر آن لاله روی خوردسال آید
حال دل پرسی در آتش باز گوید سوز جانم مایل آمد بر سؤال و عاشق آمد بر جوابت
چو این غوغای من یاران شنیدند به دل پرسی مرا یک یک رسیدند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کپه اقلی
کپه اقلی
روزگار
روزگار
فاب
فاب
فال امروز
فال امروز