لغت نامه دهخدا خوارکرده. [ خوا / خا ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) زبون کرده. ذلیل کرده. مقهورکرده. ( یادداشت بخط مؤلف ): چون دل لشکر ملک نگاه ندارددرگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواری بیند ز خوارکرده ایوان.ابوحنیفه اسکافی.|| نرم کرده. ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را.
جمله سازی با خوار کرده مرا عشق عزیزی خوار کرده ست چه گویم عشق ازین بسیار کرده ست آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده کار چو پیش آیدش بمیدان ناگه خواری بیند ز خوار کرده ایوان خوی طمع ز خویش نما دور ای عزیز کاین خوی خوار کرده عزیزان چند را در چشم خلق بس که مرا خوار کردهای نشناسد آب روی، کس از آب جو مرا