خوار خوار

لغت نامه دهخدا

خوارخوار. [ خوا / خا خوا / خا ] ( ق مرکب ) آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. ( یادداشت بخط مؤلف ):
سخن هرچه بشنیدم از شهریار
بگفتم به ایرانیان خوارخوار.فردوسی.همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.فردوسی.چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کآمدچنین خوارخوار.فردوسی.شاه لشکر را گفت شما خوارخوار از این در بروید و هر چهار سوی قلعه را نگاهدارید. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا ده رطل روی در چهار بوته گداختند و بر سینه وی ریختند خوارخوار و آنجایگاه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت. ( مجمل التواریخ والقصص ).

فرهنگ فارسی

بسهولت به آسانی.
آهسته آهسته کم کم

جمله سازی با خوار خوار

باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
هیزم صفت از آنکه مرا حسّ پای نیست در آتش تنور نهم خوار خوار پای
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
از وی همیشه قالب خون خوار خوار به وانکو ز زخم هست در آزار زار به
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
هنگام
هنگام
کپه اقلی
کپه اقلی
چسی
چسی
فال امروز
فال امروز