لغت نامه دهخدا
- تن اندر کاری نهادن؛ آماده کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. ( مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- تن بر مرگ نهادن؛ مهیای آن شدن. استبسال.
- تن به چیزی نهادن؛ رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. ( گلستان ).
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی هنر کجا یابی ؟اوحدی.- تن پیش نهادن؛ آماده خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ).
- تن در چیزی نهادن؛ تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن:
نه مر خویشتن را فزونی دهد
نه یکباره تن در زبونی نهد.( گلستان ).