بی رونقی

لغت نامه دهخدا

بیرونقی. [ رَ / رُو ن َ ] ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت بیرونق. کسادی. تق و لقی. ناروایی. عدم رواج:
تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک
بیرونقی بخلق خدای اندر آمده.خاقانی.برونق توانم من این کارکرد
به بیرونقی کار ناید ز مرد.نظامی.کار چو بیرونقی از نور برد
قصه بدستوری دستور برد.نظامی.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت بی رونق ٠ کسادی ٠ تق و لقی ٠ ناروایی ٠ عدم رواج ٠

جمله سازی با بی رونقی

به غایت خاطر شیرین غمین ماند از آن بی رونقی اندوهگین ماند
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
عملم دادی و بی جرمی معزول شدم تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب اگر نکو بود از بهر من ترا نبود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال مکعب فال مکعب فال تماس فال تماس فال چای فال چای