بی رسن
فرهنگ فارسی
فرهنگ اسم ها
معنی: یکدانه، یگانه
جمله سازی با بی رسن
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
بهر سوغای عزیزان جان ز تن بیرون کنم یوسف خود را از این چه بی رسن بیرون کنم
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون رسید بی رسن از چاه هفتصد بازی