بی خبر

لغت نامه دهخدا

بی خبر. [ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ) بی اطلاع. بی آگاه. ناآگاه. رجوع به خبر شود.، بیخ بر. [ بی ب ُ ] ( نف مرکب ) آنکه از بیخ برد. قطعکننده از بیخ. از بیخ برنده. || ( ن مف مرکب ) از بیخ بریده شده.
- بیخ برکردن؛ از بیخ نزدیک زمین درخت را و نزدیک به تنه شاخ را بریدن. بریدن درختی از بیخ، یعنی از سطح زمین. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

بی اطلاع ٠ بی آگاه ٠ نا آگاه ٠، آنکه از بیخ برد ٠ قطع کننده از بیخ ٠ از بیخ برنده ٠

جمله سازی با بی خبر

ای خسته‌ای که بی خبر از درد دوستی بی درد خود بگو که ترا چون دوا کنند
هر که نباشد چو من پس‌رو ارباب عشق خامی و افسرده‌ایست بی خبر از باب عشق
ای بی خبر از عاشق شیدا که تویی وی عشوه فروش سر و بالا که تویی
او همچنین مرتباً از سید ابوالعلا مودودی نقل می کند، هم تفسیر چند جلدی وی در" سایه قرآن "و هم هضم یک جلدی آن که به خود اسپنسر داده شد هدیه ای از سوی مسلمانان بی خبر در بازدید از مسجد پارک فینسبوری در سال 2009.
از طرفی دیگر، آگاهی‌های علمی دانشمندان و جغرافی دانان را نسبت به این مناطق فزونی بخشید که این نیز از اهمیت بسیاری برخوردار است. به قول ابن حوقل: «کسی جرات رفتن به بلاد آن‌ها را نداشته، زیرا هر غریبی را می‌کشته‌اند و کسی با آن‌ها مصاحبت نداشته و از امور و تجارت آن‌ها بی خبر بوداند.»
در سال ۱۹۱۶ کلنل کیت به بهانه ایجاد خطوط تلگراف به بلوچستان می‌آید. عیدو خان بی خبر از نقشه اش او را پذیرا می‌شود. اما جی‌اند(جهان‌دار) پی به حیله کلنل برده و به مبارزه با آنان می‌پردازد و در این راه...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال قهوه فال قهوه فال چای فال چای فال ماهجونگ فال ماهجونگ