فضاء

لغت نامه دهخدا

فضاء. [ ف َ ] ( ع اِ ) گشادگی و فراخی. ( منتهی الارب ). الساحة. ( اقرب الموارد ). || زمین فراخ. ( از منتهی الارب ). آنچه گشاده بود از زمین. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) فراخ شدن جای. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || در کیسه کردن درهمها را. ( منتهی الارب ).
فضاء. [ ف ِ ] ( ع اِ ) آب روان بر زمین. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

جمله سازی با فضاء

شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضاء قصر یافت از شمع نور
قوله: شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ شهد الحقّ للحقّ بانّه الحقّ، خود را خود ستود! و خود را خود گواهی داد، بسزای خویش، از صفت خویش، در کلام خویش خبر داد از وجود خویش، و صمدیت خویش، و قیّومیت خویش، و دیمومیت خویش، شهد سبحانه بجلال قدره و کمال عزّه حین لا جحد و لا جهل و لا عرفان لمخلوق، و لا عقل و لا وفاق و لا نفاق و لا حدثان و لا سماء و لا فضاء و لا ظلام و لا ضیاء. نه عالم بود و نه آدم، نه هوا و نه فضا، نه بر و نه بحر، نه نور و نه ظلمت، نه فهم و نه فرهنگ، نه وفاق و نه نفاق. که ربّ العالمین بجلال قدر خویش و کمال عز خویش سخن گفت و گواهی داد بیکتایی و بی‌همتایی خویش، و خبر داد از صفات و ذات خویش! امروز همانست که بود، و جاوید همان! هرگز نبود که نبوده و هرگز نباشد که نباشد! اولست و آخر، ظاهر و باطن! اول که همیشه هست، و بود و نبودها دانست! آخر که همیشه باشد، و میداند آنچه دانست. ظاهر بکردگاری، و غالب هر کس بجبّاری، و برتر از هر چیز به بزرگواری! باطن از دریافت چون، و از قیاس وهمها بیرون! و پاک از گمان و پندار و ایدون.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شمع فال شمع فال تاروت فال تاروت فال زندگی فال زندگی فال تاروت فال تاروت