گریستنی

لغت نامه دهخدا

گریستنی. [ گ ِ ت َ ] ( ص لیاقت ) درخور گریستن. لایق گریستن. رجوع به گریستن شود.

جمله سازی با گریستنی

پیر طریقت گفت: «در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه‌ایست دراز.»
الهی در سر گریستنی دارم دراز، ندانم از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهر یتیم و گریستن شمع بهر ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حسبی الله و نعم الوکیل
حسبی الله و نعم الوکیل
هیز
هیز
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر
معجر
معجر