لغت نامه دهخدا
کام طلب. [ طَ ل َ ] ( نف مرکب ) کامجو. کامجوی. رجوع به کامجو و کامجوی و جوینده کام شود.
کام طلب. [ طَ ل َ ] ( نف مرکب ) کامجو. کامجوی. رجوع به کامجو و کامجوی و جوینده کام شود.
( صفت ) ۱ - آنکه در طلب مراد و مقصود خویش است کامجوی: [ این هوس پیشگان کام طلب همه دوشاب دل تو شکر لب ]. ( ضیائ اصفهانی ) ۲ - عشر طلب عیاش.
💡 رسته دندان گشاد رخنه حرمان و من کام طلب از لب تنگ دهانان هنوز
💡 عاشق کام طلب را ز غم و درد مگوی مطرب بزم نشین را ز صف جنگ مپرس
💡 عاقبت کام طلب در راه سفر نهاد و در ملک مظاهر براه باطن و ظاهر روان گشته در طی این سلوک فرقه انبیا وملوک را فرق پیدا شد و جنبه جمال و جلال آشکار گردید.
💡 عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست راه گم کرده صحرای جنون میخواهد
💡 گر طالب آرام دلی کام مجو ور کام طلب می کنی آرام مجو