عمیان

لغت نامه دهخدا

عمیان. [ ع ُم ْ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.ناصرخسرو.رجوع به أعمی ̍ شود. || کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.مولوی.- برعمیان؛ چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.مولوی.- علی العمیان؛ کورکورانه. ( از دزی ).
عمیان. [ ]( ع اِ ) نوعی ماهی است. ( از دزی از معجم البلدان ).

فرهنگ عمید

= اعمی

جمله سازی با عمیان

خود عصا معشوق عمیان می‌بود کور خود صندوق قرآن می‌بود
دمبدم روی مزعفر کرده عنّابی ز چشم وز غباروی زمین چون چشم عمیان یافته
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد