خواهندگی

لغت نامه دهخدا

خواهندگی. [ خوا / خا هََ دَ / دِ ] ( حامص )حالت و چگونگی خواهنده. || خواستاری دختربزنی. خواستگاری. ( یادداشت بخط مؤلف ):
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدوشصت مرد از دلیران گو.فردوسی.|| سؤال. کدیه. گدائی. || حب. || اراده. || میل. رغبت. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ عمید

خواستار بودن، خواهنده بودن، خواستاری.

فرهنگ فارسی

۱ - خواهش درخواست. ۲ - خواستاری خواستگاری.
حالت و چگونگی خواهنده یا خواستاری دختر بزنی.

جمله سازی با خواهندگی

چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
خواهرش را کرد ازو خواهندگی تا خطی بدهد به نام بندگی
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
اعتبار
اعتبار
علت
علت
کصکش بیناموس
کصکش بیناموس
فال امروز
فال امروز