تراش

معنی این واژه در زبان فارسی به دو جنبه اصلی اشاره دارد: یکی به عنوان فعل و دیگری به عنوان اسم. در حالت فعل، این واژه به معنای برداشتن لایه‌ای از سطح یک جسم به کار می‌رود. به طور مثال، می‌توان آن را در مورد تراشیدن چوب یا فلز بیان کرد. در حالت اسم، تراش به دو معنی مختلف اشاره دارد: یکی ابزاری که برای تیز کردن لبه‌ها به کار می‌رود، مانند مدادتراش، و دیگری به معنای عمل تراشیدن، که می‌تواند شامل فرآیندهای مختلف صنعتی باشد. علاوه بر این، در برخی معانی قدیمی‌تر، این واژه به مفهوم «طمع» و «توقع» نیز استفاده شده است. این تنوع معنایی نشان‌دهنده غنای زبان فارسی و کاربردهای مختلف این واژه در زمینه‌های گوناگون است.

لغت نامه دهخدا

تراش. [ ت َ ] ( اِمص، اِ ) طمع و توقع. ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از طمع باشد. ( انجمن آرا ): 
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.ناصرخسرو.در تراش اهل طمع خوش دل خراش افتاده اند
میکنم هموار خود را در تراش دیگرم.ظهوری ( از فرهنگ رشیدی ) ( از آنندراج ). || شکل ِ تراشیدن. شکل تراشیدگی. طرز تراشیدن چیزی، چون تراش قلم و تراش الماس و تراش شانه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ): و بزمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. ( نوروزنامه منسوب به خیام ). || تراشیدن چیزی. ( آنندراج ). اسم مصدر از تراشیدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || ( نف مرخم ) تراشنده. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). تراشنده، و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. ( ناظم الاطباء ).
- اشکال تراش؛ کسی که کاری را بر دیگران سخت و مشکل سازد و مانع پیشرفت کاری گردد.
- الماس تراش؛ آلت یا کسی که الماس را تراش دهد. تراشنده الماس.
- بت تراش؛ کسی که بت سازد. بتگر. سازنده صنم: آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست. ( گلستان ).
- بهانه تراش؛ بهانه گیر. کسی که بهانه گیرد: 
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج 
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد.صائب ( از بهارعجم ).- پنیرتراش؛ آلتی برای تراشیدن پنیر از خیک.
- پیکرتراش؛ مجسمه ساز. بتگر.
- خاراتراش؛ که سنگ خارا تراشد و هموار سازد: 
ز خاراتراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار.نظامی.- خاصه تراش؛ دلاک مخصوص شاه یا امیر یا حاکم. رجوع به خاصه تراش شود.
- خودتراش؛ آلتی که تیغه نازک و خردی در آن تعبیه کنند، تراشیدن موی صورت یا جز آن را.
- ریش تراش؛ تراشنده ریش.
- || تیغ و جز آن که موی صورت را بدان تراشند.
- سخن تراش؛ شاعر. ( ناظم الاطباء ). سخن پرداز.
- سرتراش؛ سلمانی. کسی که سر دیگران را تراشد.
- سُم تراش؛ تیغه آهنی با دسته بلند که نعلبندان سم ستوران را بدان تراشند و هموار سازند.
- سنگ تراش؛ حجار. کسی که سنگ را به شکل های مختلف تراشد و هموار سازد.
- شانه تراش؛ کسی که شانه چوبین سازد.
- قاشق تراش؛ سازنده قاشق چوبین.

فرهنگ عمید

۱. = تراشیدن
۲. تراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): چوب تراش، ریش تراش، سنگ تراش، قلم تراش.
۳. (اسم مصدر ) تراشیدن: تراش فلزات.
۴. (اسم ) مدادتراش.

فرهنگ فارسی

تراشیدن
تراشیدن۱- ( اسم ) تراشیدن: تراش فلزات. ۲- ( اسم ) در بعضی ترکیبات بجای (( تراشنده ) ) آید قلمتراش مو تراش چوب تراش سنگتراش.

جمله سازی با تراش

ز خویش غیر تراشیده‌ای‌، کجاست جنون که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند
مایۀ صد ادیب بتراشند ار بکاوند دست و جامۀ تو
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر چیزی از وتراش کنی همچو استره
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چای فال چای فال راز فال راز فال انگلیسی فال انگلیسی فال شمع فال شمع