گواس

لغت نامه دهخدا

گواس. [ گ ُ ] ( اِ ) صفت و گونه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کواس. کواسه. کواش. کواشه.گواش. گواشه. گواسه. و رجوع به گواشه و گواش شود.

فرهنگ معین

(گُ ) (اِ. ) طرز، روش. گواش و گواسه و گواشه و کواس نیز گویند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) طرز روش.

ویکی واژه

طرز، روش. گواش و گواسه و گواشه و کواس نیز گویند.

جمله سازی با گواس

ورگواس پروینک ۱۰٬۵۸۷٫۵ کیلومترمربع مساحت و ۲۲۶٬۹۹۱ نفر جمعیت دارد.
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است صله‌هایی که گرفته‌ست بر این حال گواست
به دست دوست ندارم غمی ز کشته شدن خدا گواست مرا غیر از این خیالی نیست
آگواس لینداس دی گویاس ۱۹۱٫۱۸ کیلومترمربع مساحت و ۳۰۰٬۳۲۳ نفر جمعیت دارد و ۱٬۱۰۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده‌است.
برگ سمن حجاب ز شبنم نمی کند ای گل، به پاک دیدگی ما گواست دل
عقل و برهان و نفس هرسه گواست کین دو را غیر او سیم نه رواست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کمینه
کمینه
جنده
جنده
ارکان
ارکان
تازه
تازه