عاجزانه روند این ره را نهلند از کف خود آگه را
از وجودش اثر بجا نهلند خاک او نیز در سرا نهلند
زنده گرماند آن سگ بدخو نهلد تا بر آید ازحق بو
نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند
یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود هیکل یارم که مرا میفشرد در بر خود
بگو تا نهلد آفتاب هیچ ز آثار غمانگیز دی اثر