لغت نامه دهخدا
ناهمواری. [ هََ م ْ ] ( حامص مرکب ) عدم برابری. عدم تساوی. ( ناظم الاطباء ). ناهمسری. همسان و همسر و مساوی نبودن. || نامسطحی. ناصافی. ( از ناظم الاطباء ). پستی و بلندی. مسطح و صاف و یکنواخت نبودن.
- امثال:
ناله آب از ناهمواری زمین است.
|| در یک سطح و یک ردیف نبودن. پس و پیش بودن. نامنظمی. نامرتبی: شفیه، ناهمواری دندان. || کجی. نادرستی. نامستقیم بودن. غیرمستوی بودن. کژی. انحنا: شَرَث؛ ناهمواری و ناراستی تیر. ( منتهی الارب ). شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || خشونت. بی ادبی. درشتی: خردمند باید که [ شراب ] چنان خورد که مزه او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد و این چنان باشد که به ریاضت کردن نفس خود را بجائی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار وکردار، الا نیکوئی و خوشی. ( نوروزنامه ). || عدم لیاقت و شایستگی. ( ناظم الاطباء ). || ناسازگاری. مخالفت:
دلش حیران شد از بی یاری بخت
فتان خیزان ز ناهمواری بخت.نظامی.و با برادر غیاث الدنیا والدین به بغداد آمده و سلطان سعید برکیارق و ایاز را که عزم عدوان و ناهمواری داشتند و میخواستند که امیر ابوالحسن را بجای برادر بنشانند. ( عتبة الکتبه ).
اهل همت راز ناهمواری گردون چه باک
سیرانجم را چه غم کاندر زمین جوی و جراست.امیرعلیشیر.|| نابسامانی. نامرتبی. پریشانی: علی از خبر مالک اشتر عظیم غمناک شد از ناهمواری کارها. ( مجمل التواریخ ). || عدم تناسب. سازگارو متناسب نبودن. ناهمجوری: به سبب تفاوت و ناهمواری صحبت و تغیر و ناسازگاری الفت مصارمت کردند. ( سندبادنامه ص 120 ).