ای زاهد خود نمای سجاده به دوش دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
هنر باید از مرد موزه فروش بدین کار دیگر تو با من مکوش
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش از روزگار دست بشو روز کار گیر
بسیار بگفتم ای دل بد پیوند با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند
چو نزدش بوی بستهکن چشموگوش برو جز به نرمی زبانی مکوش