لغت نامه دهخدا
معقرب. [ م ُ ع َ رَ ] ( ع ص ) کج. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || خمیده و منه صدغ معقرب، یعنی موی پیچه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). برگشته. ( از اقرب الموارد ):
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ورا زلف معقرب نیستی.دقیقی.دل در آن زلف معنبرچه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است.خاقانی.|| انه لمعقرب الخلق؛ یعنی او درشت و گرداندام و تواناست. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). درشت و فراهم آمده اندام. ( از اقرب الموارد ). || مددکار قوی. ( منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
معقرب. [ م ُ ع َ رِ ] ( ع ص ) مکان معقرب؛ جای کژدم ناک. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ماده بعد شود.