متبدل

لغت نامه دهخدا

متبدل. [ م ُ ت َ ب َدْ دِ ] ( ع ص ) بدل چیزی گیرنده.( آنندراج ). کسی که می گیرد چیزی را عوض چیزی. || دگرگون شده. تبدیل شونده. || آن که واژگون می کند. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تبدل شود.
- متبدل شدن؛ دگرگون گردیدن. تبدیل شدن:
بسیار برنیاید شهوت پرست را
کین دوستی شود متبدل به دشمنی.سعدی.بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان غره نباید بود که آن به خیالی متبدل شود و این به خوابی متغیر گردد. ( گلستان ).

فرهنگ معین

(مُ تَ بَ دِّ ) [ ع. ] (اِفا. ) ۱ - بدل گیرنده چیزی را. ۲ - تبدیل شونده، ج. متبدلین.

فرهنگ عمید

تبدیل شونده، عوض شونده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بدل گیرنده چیزی را. ۲ - تبدیل شونده جمع: مبتدلین.

ویکی واژه

بدل گیرنده چیزی را.
تبدیل شونده؛
متبدلین.

جمله سازی با متبدل

با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست فطرت است این نتوانم متبدل کردن
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
ارض و سما همه متبدل به نطق گشت این بود وعده همه در آخرالزمان
این وسط احوال انسان بیچاره است و اما آخرش باید بمیرد و رخت از این سرای عاریت بیرون کشد بدنش جیفه گندیده می گردد و شیرازه کتاب وجودش از هم می ریزد و صورت زیبایش متغیر و متبدل می شود و بند بندش از یکدیگر جدا می افتد و استخوان هایش می پوسد کرم به بدن نازکش مسلط می شود و مور و مار بر تن نازنینش احاطه می کند.
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد، حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود. مرکب شهوت، عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت.