ستوهی. [ س ُ ] ( حامص ) سیرآمدگی. ضجرت. بجان آمدگی. اذی. اذیت. ( دستوراللغة ). || ترس. وحشت. ( ولف ):
چوروز از شب آمد بکوشش ستوه
ستوهی گرفته فرو شد بکوه.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 189 ).
بزین پلنگ اندرون بد سوار
ستوهی نیامَدْش از آن کارزار.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1222 ).
(سُ ) (حامص. ) ۱ - خستگی. ۲ - درماندگی، ناتوانی. ۳ - پریشانی. ۴ - دلتنگی، افسردگی.
۱. خستگی، درماندگی.
۲. دل تنگی.
۱ - خستگی درماندگی. ۲ - ناتوانی ضعف. ۳ - ملالت افسردگی. ۴ - پریشانی.
خستگی.
درماندگی، ناتوانی.
پریشانی.
دلتنگی، افسردگی.
💡 سکندر ستوهیده شد زآن نبرد همی خواست سرش اندر آید بکرد
💡 بداد از بیخودی جان بی ستوهی بیک جو زهر مردی همچو کوهی
💡 و زین کاهم نباشد جز ستوهی که این که در ره من هست کوهی
💡 شکیب آوری رهبری تیزگام ستوهی کشی کم خور و پر خرام
💡 اگر من شرح درد خویش گویم نباشد خلق را جای ستوهی
💡 به فریاد آمده دل زیر هر بر ستوهی یافته هر مغز در سر