ساختنی

لغت نامه دهخدا

ساختنی. [ ت َ ] ( ص لیاقت ) ازدر ساختن. درخور ساختن. || که ساختن آن بتوان. || آنچه ساختن آن ضروری است. که ساختن آن واجب است.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - در خور ساختن لایق ساختن. ۲ - آنچه که بتوان آنرا ساخت. ۳ - آنچه که ساختن وی ضروری است.
از در ساختن

جمله سازی با ساختنی

از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست
گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست
چون نیست عنان اختیارم در دست هم ساختنی است چاره هرگونه که هست
منکر مشو افسانه پروانه و شمع است کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
من حسینم ز در دوست مرانید مرا منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست
عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال شمع فال شمع فال چوب فال چوب فال نخود فال نخود