لغت نامه دهخدا
این مملکت خسرو تأیید سمائی است
باطل نشود هرگز تأیید سمائی.منوچهری.زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید بدرتاش تکین بر دم آش .ناصرخسرو.نکوئی گر کنی منت منه ، زان
که باطل شد زمنت جود و احسان.ناصرخسرو.دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی.سنائی.بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
منبعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم.سعدی.از دل ما سیهان مهر سفیدان بردند
سحر باطل شود آنجای که اعجاز آید.واله هروی ( از آنندراج ). || حُبوط. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). ساقط شدن. فوت شدن. || از میان بشدن. ( یادداشت مؤلف ). از میان رفتن. معدوم گردیدن. نیست گشتن : اکنون دختر آمد امید من باطل شد. ( قصص الانبیاء ص 203 ). و بسبب این تب شهوت طعام یکبارگی باطل شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر بسیار در آفتاب بماند [ صندل ] و کهن شود بوی آن باطل گردد. ( فلاحت نامه ). || از کار افتادن. ساقط شدن : و بسیار دیده اند که نشانه های بیمناک پدید آمده است مثلاً نبض باطل شده است... ( ذخیره خوارزمشاهی ). گاهی که سردی غلبه کند نبض باطل شود. و گاهی که حرارت برافروزد و سریع شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اندر هر دو نوع ( زکام ) آواز گرفته باشد و سخن در بینی گوید و حس بوئیدن باطل شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- باطل شدن آواز ؛ گرفتن آواز. برنیامدن آواز بسبب بیماری و جز آن : کسی را که آواز باطل شده باشد [ تریاق را ] هم در ماءالعسل دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).