لغت نامه دهخدا
جاکن شدن. [ ک َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) از جای خود کنده شدن. بحرکت آمدن: ایلی از جائی جاکن شد. یعنی از جای خود بجای دیگر شد. || جاکن شدن دل. بی طاقت شدن آن: دلم از جا جاکن شد. دلم از گرما جاکن شد.
جاکن شدن. [ ک َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) از جای خود کنده شدن. بحرکت آمدن: ایلی از جائی جاکن شد. یعنی از جای خود بجای دیگر شد. || جاکن شدن دل. بی طاقت شدن آن: دلم از جا جاکن شد. دلم از گرما جاکن شد.
از جای خود کنده شدن