مجاع

لغت نامه دهخدا

مجاع. [ م َ ] ( ع اِمص ) گرسنگی. ( ناظم الاطباء ): هو منی علی قدر مجاع الشبعان؛ یعنی او از من برقدر گرسنگی سیر است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
مجاع. [ م َج ْ جا ] ( ع ص ) آن که اکثر، خرمای خشک با شیر خورد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آن که اکثر شیر بر سر خرما خورد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آن که شیر بر بالای خرما خورد. ( ناظم الاطباء ). آن که شی-ر خوردن پس از خرما را دوست دارد. ( از اقرب الموارد ).
مجاع. [ م ُج ْ جا ] ( ع اِ ) آش تنک که از آب و آرد ترتیب دهند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). آش اوماج و آشی که از آب و آرد ترتیب دهند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

آش تنک که از آب و آرد ترتیب دهند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال امروز فال امروز فال پی ام سی فال پی ام سی فال شمع فال شمع