خشاره

لغت نامه دهخدا

خشاره. [ خ ُ رَ ] ( ع ص، اِ ) آنچه بکار نیاید از هر چیزی، خَشار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). رجوع به خَشار. شود. || جو بی مغز، خُشار. رجوع به خُشارشود. || خرمای بد. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خشاره. [ خ ُ / خ َ رَ ] ( ص ) پیراسته. پاک کرده. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ):
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره.شمس فخری ( از انجمن آرای ناصری ).

فرهنگ فارسی

پیراسته پاک کرده