حوق

لغت نامه دهخدا

حوق. [ ح َ ] ( ع اِ ) جماعت انبوه. ( منتهی الارب ). جمع کثیر. ( اقرب الموارد ). || ترکت النخلة حوقاً؛ بیخ شاخه های پیراسته باقیمانده بر تنه درخت. || گرداگرد سرنره. ( منتهی الارب ). رجوع به حوق بضم حاء شود. || ( مص ) روفتن خانه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). خانه رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || مالیدن و نرم و هموار ساختن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). محیق ومحوق نعت است از آن. ( منتهی الارب ). || احاطه کردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
حوق. ( ع اِ ) کناره حشفه. ( مهذب الاسماء ). گرداگرد سر نره. و بفتح نیز آید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گرداگرد سر قضیب. ختنه گاه. ج، احواق. ( مهذب الاسماء ). || گردگی نره. ( منتهی الارب ). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی المستدیر حوله. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

کناره حشفه گرداگرد سر نره.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شمع فال شمع فال درخت فال درخت فال قهوه فال قهوه فال تاروت فال تاروت