اندر اوردن

لغت نامه دهخدا

( اندرآوردن ) اندرآوردن. [ اَدَ وَ / وُ دَ ] ( مص مرکب ) از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن:
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.فردوسی.- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن؛ بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن:
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستندبازوی خاقان چین.فردوسی.گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.فردوسی.- بپا اندرآوردن؛ بپا آوردن. تباه کردن:
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.فردوسی.- ببند اندرآوردن؛ ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن:
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی.دقیقی.- بزین اندرآوردن؛ زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را:
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.فردوسی.- پای بزین اندرآوردن؛ سوار بر اسب شدن:
نخواهد که از تخم ما برزمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین.فردوسی.برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.فردوسی.- چادر بسر اندرآوردن؛ چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن:
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادربسر.( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).- سر کسی بخاک اندرآوردن؛بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن:
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.فردوسی.همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک.فردوسی.- سرکسی بگرد اندرآوردن؛ وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن:
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.فردوسی.- شکست اندرآوردن؛ مغلوب شدن. شکست خوردن:
منی چون بپیوست [ جمشید ] با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.فردوسی. || داخل کردن. وارد کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). بدرون آوردن. ( یادداشت مؤلف ):
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.ابوشکور.ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.

فرهنگ فارسی

( اندر آوردن ) ( مصدر ) داخل کردن وارد کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میلف یعنی چه؟
میلف یعنی چه؟
تعامل یعنی چه؟
تعامل یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز